مطلع عشق

مذهبی

اومد خونه، روزه بود، از صبح با بچه های فسقلی سر و کله زده بود، آخه معلم کلاس اول ابتدایی بود، سحری نخورده بود و ضعف داشت کمی سر درد هم که خوابی کوتاه بدترش کرده بود چاشنی حال و احوالش شده بود...



 


ساعت 4 بود و تا اذان یک ساعت باقی، با بچه ها خداحافظی کرد و رفت... تنها می خواست چند قلم خورده ریز بخرد و بازگردد. بچه ها سفره افطار را آماده کردند اما او هنوز نیامده بود، ساعت 6 شد نیامد...و 7 و او هنوز نیامده بود، پدر خانه که آمد با نبودن مادر خانه، به دلهره افتاد، او هم خسته بود و چیزی نمی خورد، فقط دعا می کرد...نمی دانست کجا برود و دنبال همسرش بگردد...بچه ها کم کم و آرام آرام اشک از دیدگانشان جاری شد، با نفس های عمیق و پنهان کردن چشمهایشان از پدر می خواستند تسلی دل او باشند...پدر مشغول نماز می شود...می خواهند حرکت کنند و به دنبال مادر بگردند، اما نمی دانند کجا بروند...پدر دنبال پسر می گردد چرا که در این شرایط می داند به تنهایی نمی تواند کاری از پیش ببرد و نیاز به پشتوانه ای دارد به یک مرد دیگر... اما پسر را نمی یابد. سردرگم است، نگرانی در چشم هایش موج می زند. مادربزرگ خانه که پسرش را در آن حال می بیند تاب نمی آورد... اما او هم نمی تواند مرحم دل مرد و فرزندانش باشد...با هرصدای زنگ تلفن همه از جا برمی خیزند و نگاه های نگران همدیگر را دنبال می کنند... نه باز هم او نبود...ساعت نزدیک 9 شده...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:8 توسط زینب و زهرا| |

خسته ام از توبه های سَرسَری     از هوای نفس و از دیو و پری
دوستـــانِ دشـمـنـم در یـاوری
    
مــادرانِ بـدتـر از نـامـــادری
 

باید امشب رفت راه دیگـری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
عده ای خوابند، پس بیدار کو؟
     عده ای مست اند، پس هوشیار کو؟
پـس زبـان مـیـثـم تـمّــار کو؟
    
در شبـــــ روشـنـگری عـمـار کـــو؟
 

قهـرمانِ غرقِ غربت رهبری
الامان الغوث یابن العسگری


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط زینب و زهرا| |

 معبود تویی، از تو امان میخواهم

زان چشمه سرمدی نشان میخواهم

گفتی که شهید زنده و جاوید است

یارب ! زتو عمر جاودان میخواهم

 

امروز دوم مرداد، سالروز ولادت شهید حاج احمد کاظمیه. شادی روحشون صلوات 

التماس دعا

سردار شهید احمد کاظمی

نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط زینب و زهرا| |

همیــــن طـور که با باد بـزنِ دستی ، خودش رو باد می‌ زد با یک لحن ترحّم‌ آمیز می‌ پـرسید :
شما با این چادر مشـــکی
تـوی این هوای گرم آب‌ پز نمی‌ شی ؟ تازه حالا هم که هوا داغونه ، خدا به دادت برسه !!
اومد بگه ، سخت که هست ...
اما نگفت ... ، انگار یه کسی در گوشش گفته بود :

 

ܓ❥  قُل نارُ جهنَّم اَشدّ حرَّا - بگو: آتش جهنّم گرم‌تر است ܓ❥

نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:49 توسط زینب و زهرا| |


Power By: LoxBlog.Com